زده ام فالی و فریاد رسی می آید
ای خدا! این وصل را هجران مکن! سرخوشان عشق را نالان مکن
باغ جان را تازه و سرسبز دار قصد این بستان و این مستان مکن
چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن خلق را مسکین و سرگردان مکن
بر درختی کآشیان مرغ توست شاخ، مشکن؛ مرغ را پرّان مکن
جمع و شمع ِ خویش را بر هم مزن دشمنان را کور کن، شادان مکن!
گر چه دزدان، خصم ِ روز ِ روشناند، آن چه میخواهد دل ایشان، مکن
کعبهی اقبال، این حلقه است و بس کعبهی اومید را ویران مکن
این طناب خیمه را بر هم مزن خیمهی توست آخر، ای سلطان! مکن
نیست در عالم ز هجران تلختر هر چه خواهی کن، و لیکن آن مکن!
(الهی آمین!)
باغ جان را تازه و سرسبز دار قصد این بستان و این مستان مکن
چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن خلق را مسکین و سرگردان مکن
بر درختی کآشیان مرغ توست شاخ، مشکن؛ مرغ را پرّان مکن
جمع و شمع ِ خویش را بر هم مزن دشمنان را کور کن، شادان مکن!
گر چه دزدان، خصم ِ روز ِ روشناند، آن چه میخواهد دل ایشان، مکن
کعبهی اقبال، این حلقه است و بس کعبهی اومید را ویران مکن
این طناب خیمه را بر هم مزن خیمهی توست آخر، ای سلطان! مکن
نیست در عالم ز هجران تلختر هر چه خواهی کن، و لیکن آن مکن!
(الهی آمین!)
حضرت مولانا
کلمات کلیدی :